سلام مهدكودك
اوايل هفته بود كه ننه و باباحاجي رفته بودن روستا و قرار بود تا سه روز هم نيان. روز اول كه بابايي اداره داشت و تو رو گذاشتيم خونه خاله مژگان..................خاله مي گفت كه پسر خيلي خوبي بود و اذيت نكرد. روز بعد صبح با بابايي بودي و انگار اذيت كرده بودي ................. ظهر هم كه نخوابيدي و بعدشم كار بانكي داشتيم كه تو رو هم با خودمون برديم ....................... دستگاهي توي بانك نبود كه تو دستكاري نكني ...........ديگه داشتي مي رفتي تو مخزن بانك و بنده مسئول بانك هم كه آشنا بود چيزي نمي گفت ...........ولي ما كلي شرمنده شديم و كلي هم اذيت شديم ...خصوصا من كه مجبور بودم تو رو نگه دارم چون از كاغذهاي بانك سردرنمي آوردم كه پرشون كنم. قرار ب...